چه نگاه مهربونی داشت .وقتی میخندید چشمهاشم هم میخندید عاشق چشمام بود ولی من عاشق اون چشمهای پر از صداقتش بودمنگاهم که تو نگاهش گره میخورد عشق تو چشماش موج میزد .چشماش برق عجیبی داشت وقتی باهام حرف میزد صداش میلرزید .وقتی دستام توی دستاش بود لرزشی که توی تموم وجودش بود رو حس میکردم اما هیچ وقت نخواستم بدونم چرادلش رو شکستم گفتم عاشقت نیستم گفتم فقط دوست دارم باورش نمی شد شوکه شده بود میلرزید اما نه از عشق .اینبار میلرزید چون باورش نمیشد گفتم برو دیگه دوست ندارم ،گفتم هیچ وقت دوست نداشتم .من چه بیرحم دلش رو شکسته بودم گریه کرد آروم فقط اشک میریخت و میگفت دوروغه . ،یعنی همه این سالها فقط بازی عشق میکردی . گفتم قلب من از سنگه .میدونی که سنگ عاشق نمیشه.فریاد زد گفت دروغگو دروغ نگو تو عاشقمی ولی من فقط خندیدم گفتم :عشق .من حتی معنی عشق رو نمی دونم چه برسه به عاشقی .دیوونه شدی عشق فقط یه بازی، یه بازی بچه گونه .متاسفم من بازی عشق و دوست ندارم .گفتم عشق یه دروغه که ما آدمها به دلمون میگیم.
اون باورش نمیشد کسی که سالهاست عاشقش بوده کسی که فکر میکرد اون هم عاشقشه الان بگه همش یه بازی بوده. تو سوالات ذهنش گم شده بود میون خاطرات دنبال یه اشتباه بود اما چی بود اون اشتباه؟؟
ولی جدایی به من این رو آموخت که عاشقشم بدون اون نتونستم حتی نفس بکشم دستام تو تاریکی شبها فقط دنبال دستهای مهربون اون بود.
گفتم عشق من.گفت بازم بازیه .گفتم نه اومدم بمونم برای همیشه .تا آخر عمرم پیشتم .گفت دروغه .گفتم تو چشمان نگاه کن ببین چی میبینی .نگاهش کردم نگاهم کرد .چشمها در هم گره خورد و اینبار قلبم سخن گفت: عــاشقم، عـــاشقتم، عاشقت بودم اما دلم رو زنگار گرفته بود من و ببخش......
نظرات شما عزیزان:
|